صلای سرای
صلای سرای

تو مسجد سر سفره­ ی احسان ختم مادر بزرگم بودیم. چند نفر از اون جوونای فامیل هم که به قول شهریار فقط دلشون به باهم بودن خوشه و عزا و عروسی براشون مهم نیست، نزدیک ما نشسته بودن داشتن به همدیگه شوخی میکرده و مزه می پروندن. یکی از اونا تقریباً تو کار خریدو فروش ماشین بود اما بصورت غیرحرفه ای. اون یکی هم بنده خدا یه ماشین قراضه ای داشت و یک پدر پیرمرد ساده. توی شوخی هاشون این صاحب ماشینه که اسمش حمدالله بود به اون یکی که اسمش حیدره میگه یکی از ماشیناتو ششصد تومن میخرم. حیدر بهش میگه آره میفروشم ولی میدونی چیکارش کنی تا سود خوبی گیرت بیاد؟ حمدالله میگه آره من کارمو بلدم ولی تو بگو. میگه ماشین من بیمه داره. حاج امن (پدر حمدالله) را سوارش کن ببر از اون پرتگاههای روستای جراغیل ول کن بره پایین. از بیمه بابت فوت بابات پول خوبی میگیری.

حمدالله میگه من راه بهتری بلدم. میخوام ماشینو ببرم از همون جا هلش بدم بره پایین منم از این ور برم وایسم لای اون صخره های پرتگاهه. مردم اون روستا که میان برا دیدن حادثه بهشون بگم من تو اون ماشین بودم سالم موندم. خدا اگه بخود یکی رو نجات بده، میده. مردم نذری خوبی بهم میدن. منم با بقیه خندیدم ولی تو دلم گفتم خدایا چه بنده هایی داری که دیگه با خودت هم سر شوخی باز کردن.

فرداش من با ماشین خودم با دو نفر مسافر، داشتم میرفتم یه جایی که با یه تراکتور تصادف کردم و ماشین به این وضعی که میبینید افتاد و به هیچ کدام از ما سه تا چیزی نشد. جالب اینکه اون که رو صندلی عقب ماشین بود همون اول همراه صندلی از ماشین میفته و روی صندلی هم یه چند متری رو آسفالت کشیده میشه. ماشین ما هم چند بار رو چرخاش به دور خودش میچرخه و تو همون لحظه ای که میرسه به پرتگاه که از دره بره پایین و کار مارو یه سره کنه چرخ عقبش میترکه و پشتش میچسبه به زمین و ما زنده میمونیم. تو اون حال که پیاده شدیم و صحنه ی تصادف رو دیدم، سریع اون حرفای دیروز یادم افتاد. گفتم  ایکاش اون بنده خدا اینجا بود و می دید که اگه خدا بخاد نجات میده.

عنایت داشته باشید که تراکتوره هم از قدیمیا بود ولی ضربه ی پیکان که به چرخ عقبش خورده بود باعث شده بود روغن دون و جعبه دنده ی چودنی ای که 2 سانت ضخامت داشت کامل شکسته بود و دنده هاش همه خورد شده بود و تراکتور دیگه به هیچ نحوی قابل حرکت نبود. میکانیک اومد و همونجا بازش کرد.

گر نگهدار من آن است که من می دانم            شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

 خدا بعداً یه ماشین بهتری بهمون رسوند و هر روز هزاران بار از این کرامتها به ما می کنه و ما همچنان صمٌ بکم مانده ایم...



نظرات شما عزیزان:

مدثر
ساعت11:18---25 بهمن 1391
سلام واقعا مطلب زیبایی بود من خودم خیلی وقتها خدا جایی نجاتم داده که خودم هم باور نمیکردم

ولی بد دنیایی شده آدمها خدا رو هم به شوخی گرفتن

دل آدم میگیره از دیدن این صحنه ها


محمد
ساعت2:39---25 بهمن 1391
سلام حسین جان

آقا عجب اتفاقی ، خدا را شکر که هنوز سلامتی

بله حسین جان همیشه در سختی هاست که یاد خدا را می کنیم . متاسفانه


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, توسط نیما